خورشید هنوز تو خواب و بیداری بود که صدای فیدوسِ پالایشگاه با صدایِ زنگِ دوچرخهها قاتی میشد و تو لینایِ خاکیِ آبادان میپیچید. کارگرای پالایشگاه، عین یه دسته پرنده مهاجر، رکاب میزدن سمت یه غول آهنی که نفسش بوی نفت میداد. دوچرخههاشون، زِوار دررفته، ولی دلاشون پُرِ امید. برای شنیدن پادکست دوچرخه اینجا را کلیک کنید.

مالک، یکی از همون کارگرا، یه دوچرخه داشت قراضه، ولی جونش به جونش بسته بود. میگفت: “ای دوچرخه، شناسنامه مُنه… باش بچگی کردم و بزرگ شدم… زن گرفتم …نون بردم سر سفره.”
یه روز، وقتی کارگرا داشتن تو پالایشگاه جون میکندن، یهو صدای آژیر بلند شد. جنگ شهرِ برده بود زیر آتیش و هوا داغ تر از خرماپزون مرداد بود.مالک و رفیقاش مونده بودن وسط یه جهنم.
همون موقع تو کل شهر پخش شده بود، یه مرد، با یه دوچرخه کهنهتر از دوچرخه مالک، عین یه خط نور پیدا شده، نصف شب از تو سلویچش تهِ ذوالفقاری رکاب زده تا حد مرگ، که خبر حمله عراقیایِ برسونه. یه مرد با یه دوچرخه قدیمی، شده بود ناجی شهر. کسی که همسایه شط بود ولی دلش دریا…
مالک، وقتی فهمید چی شده، زد زیر گریه. نه بِری ترس، برِی غیرت. یهو یاد دوچرخه ش افتاد.باخودش گفت وقتی یه اوراق فروش که هیشکی حسابی روش نمیکنه و انتظاری ازش نداره،تونسته با دوچرخه ش آبادانِ نجات بده… مو چرا نتونم!؟ دوچرخه یِ برداشت و شروع کرد به کمک کردنِ مردم. از رسوندن زخمیها به “اُ پی دی” بگیر تا بردن غذا بریِ رزمندهها و کسایی که تو شهر مونده بودن.
بعد از جنگ،مالک دوچرخهشِ آویزون کرد به دیوار خونه شون که یکی از کواترای تانکی۲ بود… میگفت: “ای دوچرخه فقط یه دوچرخه نیست، یادگار روزای سختِ. یادگار غیرت دریاقلی، یادگار همدلی کارگرای پالایشگاه.”
حالا، هر سال، روز جهانی دوچرخه، مالک و رفیقاش دورهم جمع میشن، دوچرخههاشونِ برق میندازن و از اول ۴۰متریِ ذوالفقاری همونجا که مجسمه یِ دریاقلیًِ نهادن تا خودِ مینگیتِ پالایشگاه رکاب میزنن و رژه میرَن تو شهر… به یاد دریاقلی، به یاد کارگرا، به یاد آبادان قدیم، به یاد روزایی که یه دوچرخه، شد نماد غیرت و امید.
مجید طالبی
خرداد۱۴۰۴
آبادان


افزودن دیدگاه