🖋 محمد نورانی ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیروز، وقتی چرخهای هواپیما بر باند داغ آبادان نشستند و پا بر خاک شهر گذاشتم، نسیمیآشنا اما غمبار صورتم را نوازش داد. نسیمیکه بوی گذشته میداد. بوی رفقایم، بوی قاسم، رضا، رسول، غلامرضا ….بوی جوانیِ گمشدهام.
خاکستون؛ بخش اول، روایتی از دلتنگی
قدمهایم سنگین شد. گویی غباری از دلتنگی سراسر جانم را بلعیده بود. رانندهای که مرا به خانه خواهرم میبرد، با لحنی معمولی پرسید:
ـ ادرس کجاست؟
بی اختیار با لحنی گرفته گفتم:
ـ قبرستان
با تعجب گفت:
ـ کسی رو از دست دادین؟ پدر، مادر؟
نگاهش کردم. آرام، بیصدا گفتم:
ـ همهم اونجان. همه جان و جوونیم زیر اون خاک خفتهس…
راننده دیگر ساکت شد. تنها گاهی نگاه کوتاهی در آینه میانداخت. شاید میخواست مطمئن شود که بغضم هنوز پنهان است، که چشمانم هنوز فروزان ماندهاند. اما نمیدانست که من، سالهاست با چشمهایی اشکآلود زندگی میکنم.
به در گلزار که رسیدیم، یا همانجایی که آبادانیهای قدیم به آن میگفتند خاکستون، چند پسر جوان عرب، با لباسهایی ساده و دمپاییهایی رنگ و رو رفته، کنار سبدهایی از گلهای نیمه پژمرده چشم براه ادمهای داغ دیده نشسته بودند.
به راننده گفتم نگه دارد. پیاده شدم. به یکیشان گفتم:
ـ چند تا شاخه گل قرمز داری؟
ـ حدود سی تا، عمو.
ـ همهشو بده.
با تعجب گفت:
ـ همهشو؟
لبخند تلخی زدم.
ـ آره پسرم، اگه سه برابرش هم داشتی، باز به تعداد عزیزانی که اونجا دارم نمیرسید…
پرسید:
ـ تزیینشون کنم؟
نگاهش کردم. محکم گفتم:
ـ نه. اونایی که من میخوام براشون گل ببرم، خودشون زینت عالم بودن. نیازی به روبان و زرورق ندارن. خیلیهاشون رو خودم تو بغل گرفتم وقتی شهید شدن… بغل گرفتن این گلا، شبیه همون لحظهس.
از درِ خاکستون تا قطعه دوستانم پیاده رفتم. زیر لب زمزمه میکردم:
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی…
قبرستان ساکت بود. ظهرِ یک روز معمولی، هیچکس آنجا نبود. فقط من بودم و سبد گلی پر از خاطره، و پرندههایی که با نغمههای محلیشان، انگار با من گریه میکردند.
رفتم سراغ قاسم. قاسم رفیق نوجوانیم، همکلاسی، همدل، همقسم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. با بغضی خفه گفتم:
ـ قاسم، بیمعرفت… ما هیچوقت تنهایی جایی نمیرفتیم، پس چرا تنهامون گذاشتی؟ یادت میاد سینما اتحاد؟ سمبوسههایی که دوتا میخوردیم یکی حساب میکردیم؟ کافه سید جواد و باقلواهاش؟ آره… همهش هنوز تو ذهنمه.
سپس، آرام رفتم سراغ رضا. برایمان “راضی” بود. پیشکسوتمان. مرد انقلاب. صدایش هنوز در گوشم هست: “باین تذهبون؟” گفتم:
ـ رضا… چی شد؟ این همونیه ک میخواستی، همون آرمانها؟ ارزشها، شدن ضد ارزش… فریادهات شدن خاطره. رضا کاش بودی، کاش بودی ببینی…
اشک امانم نمیداد. سرم را بر سنگ مزارش گذاشتم و گفتم:
ـ دلم میخواد همینجا بخوابم، کنار تو. و دیگر بلند نشوم، رضا…
بعد رفتم سراغ حسن، محسن، مسعود… یکییکی. برای هرکدامشان گل گذاشتم. با هر شاخه، بغضی دیگر شکست.
اما وقتی به آخر رسیدم، گل کم آمد. خجالتزده به بچهها گفتم:
ـ ببخشید رفقا… گل فروش بیشتر نداشت. شرمندهم.
در نهایت، ایستادم مقابل مزار مادرم. آن مادر نازنین، پناه بیقید و شرطم. به او گفتم از همه چیز. از دردم، از تنهاییم، از شکوهها و گلایهها. زمزمه کردم رازهایی را که فقط پسر زخم خورده به مادرش میگوید.
و بعد، آرام از میان قبور گذشتم. سبد گل خالی شده بود. اما دلم، سنگینتر از همیشه.
خاکستون… هنوز هم خانه دوستان من است. هنوز هم قطعهای از جانم در آن جا مانده. هنوز هم، هر بار به آن میرسم، گویی بخشی از من دفن میشود، و من زنده میمانم فقط برای دوباره دلتنگ شدن و این دلتنگی چه شیرین است وقتی دیگر کسی برایت نمانده
خاکستون – بخش دوم: عطر روزهای رفته
به مضیف حاج عبدالله رفتم ان پیر دوران، ارام، صبور و پر از صلابت روی چهار پایه ای چوبی نشسته بود غرق در افکار خود، اخرین داغی ک دیده است داغ دخترش معصومه ک در جوانی پرواز کرد واین اخرین امتحان الهی بود ک از بسختی از ان عبور کرده است، با دیدن من اغوش باز کرد و مثل قدیما مرا در بغل خود جای داد
تکیه گاهم، برادرم، و عشق دوران جوانیم عبدالله
چای آورد. نشستیم.
و بیآنکه بپرسد، بیآنکه لازم باشد چیزی گفته شود، همان آدمهای قدیمیشدیم.
من و عبدالله، نه دو مرد بالای شصت سال، که دو پسربچهی شورشی از محلههای قدیم ابادان تا کوچههای قدیم خرمشهر،
شروع کردیم به گفتن از گذشته. از کوچهای که با هم میدویدیم، از کشتیهایی که توی اتاق خانه میگرفتیم، از شبهایی که مخفیانه نوار کاست گوش میدادیم، از شعارهای نهضتی، از آن روزی که برای دفاع از این اب و خاک اسلحه برداشتیم، زخم خوردیم و افتخار کردیم.
گفتیم و خندیدیم و گریه کردیم
شعر خواندیم.
عبدالله یکی از شعرهای قیصر امین پور را زمزمه کرد:
سراسر اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چوگلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
ومن بیاختیار چشمانم را بستم. صدای موسیقی قدیمیاز گوشی من پخش میشد. یکی از همان آهنگهایی که روزی در تنهایی گوش میدادیم و دلمان میلرزید.
پاییز امد، لابلای درختان لانه کرده کبوتر، از تراوش باران، میگریزد ….
چقدر عبدالله را دوست داشتم… با گذشت این همه سال، دیدم هنوز هم همان کسیست که با جان و دل کنارش هستم. رفیق جان، همرزم و همدرد.
آن شب، شایدیکی از بهترین شب عمرم بود.
نه به خاطر حرفها، نه به خاطر موسیقی، بلکه به خاطر سکوتهایش… آن سکوتهایی که فقط بین برادرها میگذرد، وقتی دیگر چیزی لازم نیست گفته شود.
⸻
فردای آن شب، هنوز چای صبحگاهی نخورده بودیم که عبدالله سفارش داده بود از عباس اشی برایمان صبحانه بیاورند.
صدای در که آمد، دلم ریخت؛ بوی نان داغ، اشی با نعنا و پیاز داغ، و صدایی که از همان دور میگفت:
ـ اش آوردیم… مثل قدیما ک بابا صبح زود صدا میکرد بچهها پاشید اش گرفتم و نان داغ را بدست مادر میداد و خودش سعی میکرد مارا از رختخواب بکند
توی کلبه کوچک چوبی ک خود ساخته ام نشستیم و سفره دونفره ای پهن کردیم، لقمه در دست، اما ذهنم راهی شده بود؛ راهی کوچههای باریک خرمشهر.
پایم خودش من را کشاند به همان جاهایی که خاطرهها هنوز دیوار به دیوار نفس میکشند.
کوچهی مدرسهی قدیمی… نیمکتهای آهنی زنگزده…
بچههای محله… علی ک از کمونیستها دفاع میکرد، وبیژن ک همش میگفت بابا ول کنید این حرفها را….. و بحثهای سیاسی بیپایانمان.
یادمه ساعتها دعوا میکردیم سر ایدئولوژی و جهان و اقتصاد، اما شب که میشد، باز کنار هم مینشستیم و نوشابه با کیک میخوردیم و میخندیدیم.
چه بیادعا بودیم، چه باصفا.
و بعد، دلم من را کشاند لب شط.
نفس کارون آرامتر شده بود، پیرتر. اما من صدای خندههای قاسم و عزیز و مسعود را هنوز میشنیدم.
مینشستیم لب آب، شبها، بیهیچ دغدغهای.
ستارهها بالای سرمان، شط زیر پایمان، و ما با دلهایی آغشته به رویا. به زلالی رود
قاسم میگفت وقتی بزرگتر شدید دوست دارید چه ماشینی داشته باشید
و عزیز، همیشه آخر شب در گوشمان میگفت:
ـ بچهها… یه روز از این روزا دلتون واسه همین شبها تنگ میشه…
راست میگفت.
الان که دیگر آن شبها نیستند، ما ماندهایم و کوچهها و عطر سمبوسهها و خاک نمخوردهی قبرستان
و من، هنوز در خرمشهرم.
با دلی که پُر است، اما آرام.
با نگاهی که مدام به عقب برمیگردد، به کوچههای شهر، به نیمکتهای مدرسه، به شبهای لب شط، و به برادری که هنوز برادر است؛ در شعر، در خاطره، در درد، در عشق.
خاکستون – بخش پایانی: کوچهگردی میان خاطرهها
دیگر هیچ چیز باقی نمانده بود جز خاطره.
قدمهایم مرا بیآنکه ارادهای باشد، کشاند به کوچههای کودکی. کوچههایی که نام و نشانشان را هنوز در ذهنم دارم، مثل ضربان قلب، مثل صدای نفسهای آرام مادرم در شبهای گرم تابستان.
با پای پیاده راه افتادم، انگار دنبال تکهای از خودم میگشتم.
به خانهمان رفتم. جایی که زمانی صدای قهقهههایمان از دیوارهایش بالا میرفت، جایی که پشت باماش آسمان من بود.
اما… هیچ اثری از آن باقی نمانده بود.
وقتی خرمشهر آزاد شد، دیدم که خانهمان شده میدان مین. و حالا، پس از این همه سال، نه دیواری مانده، نه دری، نه پنجرهای… تنها زمینی ترکخورده و ساکت، بیهیچ نشانهای از آن همه زندگی.
دنبال دفترچه شعری که نوجوانیام را در آن ریخته بودم، گشتم.
دنبال یک قطعه عکس، یک دستخط، یک تکه دیوار.
هیچ نیافتم…
گویی گذشته، تماماً از دل این خاک شسته شده بود.
سری به خانهی قاسم زدم،تک فرزند خانواده، شاید آثاری از او، از مادرش، از اتاقی که با هم در آن درس میخواندیم، مانده باشد. اما هرچه گشتم، هیچ نشانی نبود.
پدر و مادرش هم هر دو رفته بودند.
و حالا از آن خانواده، هیچکس دیگر نمانده بود.
قاسم، با همه خوبیهایش، با همه خندهها، با آن نگاه بیشیلهپیلهاش، حالا فقط در دل من زنده بود.
بعد خودم را رساندم به خیابان گوهرشاد، جایی که خانهی مسعود و عزیز آنجا بود.
یاد مادر عزیز افتادم، با آن لهجه شیرین شیرازیاش که میگفت: «بچّهها بیاید غذا سرد نشه!»
چه خورش بادمجانهایی میپخت، چه ترشی لیمویی، چه لبخند گرمیداشت…
خانهشان دیگر خانه نبود، دیوارهایی داشت بیروح، پنجرههایی بسته، و حیاطی که انگار سالها کسی در آن نخندیده بود.
همهی شهر را بار دیگر، از نو، مرور کردم…
همه وقایعش را…
از روزهایی که شعارهای تجزیه طلبان، شهر را به التهاب کشاند، تا روزی که سیل آمد و همه یکی شدند، همه سدی شدند تا سیل نتواند خانه مان را ویران کند
و بعد آن جنگ، آن نبرد ناجوانمردانهای که چنان شروع شد که هنوز که هنوز است، لحظههای ان مثل یک فیلم مستند در ذهنم مرور میشود و گاهی مثل یک کابوس،
مردمیکه با دستهای خالی، سینه سپر کردند و تاریخ را به تعظیم واداشتند.
اما امروز…
بعد از چهل و اندی سال، هنوز دیوارهای این شهر پر است از جای تیر و ترکش.
خرابهها مثل زخمهایی باز، روی تن شهریاند که روزگاری پایتخت غیرت و مقاومت بود.
و مسئولینی که نه چشم دارند برای دیدن، نه دل دارند برای سوختن.
فقط بلندگوهایشان کار میکند…
سوم خرداد که میشود، شیپور و طبل میزنند، وعده میدهند، عکس میگیرند، سخنرانی میکنند، انگار این شهر فقط یک تقویم است، نه یک واقعیت.
رفتم بازار شهر…
نفس بازار گرفته بود.بساط دستفروشها بیش از مغازههای راکد بود،
چهرهی بچهها، چهرهی دختران و پسرانی که گرسنگی در نگاهشان موج میزد، زخمیتر از روزهای جنگ بود.
اینها نان میخواستند، نه شعار.
کار میخواستند، نه کلیپ تبلیغاتی.
و دیوارهایی که هنوز جای گلوله و ترکش بر پیکر دارند…
مثل شیر زخمیای که هنوز ایستاده، ولی نعره نمیکشد، اما نگاهش پر از فریاد است.
کاش کسی این زخمها را ببیند.
کاش دولتها فقط برای یک بار، به جای وعدههای پوچ و تو خالی، درد این مردم را درد خود بدانند
⸻
از خرمشهر که بیرون زدم، نگاهی به پشت سرم انداختم.
نه برای آخرین بار، نه با حس وداع.
بلکه با احترامیکه فقط برای رفقای خاکنشین و مردم زخمخورده میتوان قائل شد.
با خود گفتم:
من برمیگردم…
هر سال، هر بهار، با سبدی پر از گل
با قلبی پر از یاد
با شعرهایی که هنوز در من زندهاند
و با بغضی که حتی خاکستون هم نتوانست خاموشش کند.
این شهر، شهر خاطرات من است.
و من، فرزند همین خاکم.
شهرم اگرچه بیصداست، اما فریادش در جان من میپیچد.
و هنوز…
از درون هر ویرانهای، صدای قاسم میآید که میگوید:
ـ رفیق، ما هنوز اینجاییم… یادت نره.
نویسنده محمد نورانی
درباره محمد نورانی
اگر شما هم از آن دسته آدمها هستید که برای برای تسکین آلام از دست دادن شهر و رفیق و معشوق به کتاب و پادکست پناه میبرید نوشتههای محمد نورانی پناهگاه امنی است که نه شرر بر جانتان میزند و نه عصیان بر گذشته. وفاداری به آنچه گذشته و نقد محتاطانه حال ویژگی دلنوشتههای محمد نورانی است که خانه و زندگی و رفیق را از دست داده؛ و هنوز فراغ بال نیافته.


افزودن دیدگاه